دیروز

یا حسین!  

ای حسین خودت به ما جواب بده ای حسین خودت بگو؟اینه؟اینه راه عزاداری؟قیام تو واسه این بود یا حسین؟ قیامت واسه این بود که روز عذات این قدر آدم از بین برن؟گلوی خشکت واسه این تیکه تیکه شد که ظهر عاشورات خون این همه آدمو بریزن؟اسلام واقعی ات همینه؟اسلامی که می خواستی همینه که اینا دارن به ما نشان میدن؟اسلامت همین باتوم و همین گلوله هاییه که 

هر روز رو مردم معترض باز می کنند؟ 

 یا حسین!   

یا حسین؟هدفت این بود؟این که تو تظاهرات یه پسر 13 ساله رو ببنیم؟پسر ی که مادر داغدارش واسه اعتراض به باز داشت برادرش فرستادتش تظاهرات؟یا حسین 72 تا فرشته را آسمونی کردی که...که این بشه؟که شام غریبانت واسه من و امثال من هم شب داغداری بشه؟ 

یا حسین!   

امسال هم محرم بود.ولی نه فقط محرم حسین.امسال محرم ایران بود.محرمی که رهبر این مملکت و زیر دساش واسه ما درست کردن. 

یا حسین یعنی تو این 72 میلیون تا 72 تا آزاده مثل تو و اون فرشته ها پیدا نمی شه؟یا حسین یعنی 72 نفر پیدا نمی شن که وایسن؟که از محرمت یاد بگیرن؟که قیام کنن؟که...که خون بریزن؟...ولی نه خون ناحق...یا حسین یزید تو یزید تر بود یا...یا این نامرد های بی دین و ایمان؟شمر تو شمر تر بود یا این نامردایی که سوار موتمر آتیش رو مردم باز می کنن؟یا حسین ظالمای تو ظالم تر بودن یا این اوباشی که به قول خودشون یه مشت خس و خاشاک را سرکوب می کنن؟ کوفه ای های تو پیمان شکن تر بودن یا اینایی که به اسم دین و امام زمان جنایتاشونو توجیه می کنن و احمقایی مثل منو گول میزنن؟ 

یا حسین!   

یا حسین صدای تو بلند تر بود یا صدای این چند نفری که از یه صندوق رای هم بیشتر نمی شوند؟...یا حسین...علی اصغر تو مظلوم تر بود یا سهراب ما؟زینب تو یا ندای ما...؟

سوال

بچه ها یه سوال دارم اگه می شه هرکس چند تا از نوشته های منو بخونه بدون این که مشخصاتمو نگاه کنه حدس بزنه چند سالمه اگرم قبلا نگاه کردید لطفا بگید قبل از این که نگاه کنید چی حدس می زنید؟؟؟ممنون می شم

توصیف کلاس آقای اسعدی

اینو پارسال نوشتم متأسفانه تاریخ دقیقشو یاد داشت نکردم امّا احتمال می دم که مال قبل از عید باشه مال وقتی که هنوز از آقای اسعدی خوشم می آمد( از اون جایی که دقیق جزوه بر می دارم فهمیدم.) ولی وقتی تو دفترم پیداش کردم کلی حال کردم کلی خاطره بود که زنده شد ای البته فقط بچه های 3/1 معروف(به قول مهشید ع)می فهمنش واسه همین وقتی  3 شنبه 1 دی زنگ سوم سر کلاس ادبیات خانم یوسفی خوندمش همه می خندیدند امّا 3/1 ی های معروف پارسال از خنده ریسه می رفتن.(به قول مریم مش.)

- خانم ابرازی

خانم ابریشمی

خانم آزادی...

آقای اسعدی همین طور که بچه ها به هم لبخند ملیح می زنند به حضور و غیابشان ادامه

می دهند.

بعضی از بچه ها هم با جدیت تمام برنامه ای را می نویسند.سارا داره دفترشو در می آره تا از دم و باز دم آقای اسعدی هم جزوه برداره؛با این که معلوم نیست با این جزوه ی دقیق اون نمره های درخشان از کجا می آد !

- خانم کهن

- غایبه

- (مریم غ. :) می خوای حالا؟!...

- خانم خدا بخشی... خانم خدا بخشی...نیست؟

- خوابه آقای اسعدی.

آقای اسعدی زیر لب چیزی می گن و...حضور و غیاب رو تموم می کنن.

- خوب بسم الّله الرحمن الرحیم.الّلهم...(ببخشید بقیه ی دعا را بلد نبودم تا براتون بنویسم.)

هنوز درس شروع نشده که از زوایای مختلف صداهایی می آد:

 را نفهمیدم.While- ببخشید من  

 را        نفهمیدم .                                                         Do while- ببخشید من

 را نفهمیدم.if-آقایآقا - آقای اسعدی سعدی ببخشید من

خلاصه بچه ها تک تک مباحث تدریس شده از اوّل سال را نام می برند و اشاره می کنند که هیچی از اون نفهمیدن.

 آقای اسعدی :خوب حالا یه برنامه بنویسید که دو تا  بده.Error

- آقای اسعدی من بد نیستم.

- صبر کنید من توضیح بدم...اصلاً یه برنامه بنویسید که 3 تا  بده.Error

- چه جوری آقای اسعدی؟!

آقای اسعدی چشم غره ای می رن و ساکت بچه ها رو نگاه می کنن.

یکی از بچه ها برنا مه ای نوشته:

#include<math.h>

int mail();

{

          int a;

          Yek dayere bekesh be shoae a;

}

closegraph();

getch(); 

return 0;

 می ده دایره نمی کشه؟error- آقای اسعدی برنامه ی من چرا

خوب شما نمی تونید برنامه بنویسید پس درس می دم.این کامپیوتره.نکته اینه که موجودات این طرف سرعتشون کمه.حالا اتفاقی که می افته اینه که(موهاشونو با دست صاف می کنند.)...خوب گرفتی چی شد؟

- نه.

- نه.

- نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه خــــــــــــــــــــــــــــــــیـــــــــــــــر.

- (آقای اسعدی:) ببین فرض کن این موجودات سرعت داشتن حالا...

تینا صبر می کنه توضیح آقای اسعدی کاملاً تموم شه بعد می پرسه:

"یعنی چــــــــــــــــی؟؟؟!!"

آقای اسعدی با قیافه ای نه چندان مهربان نگاهی می کنند و جوابی نمی دند.

- حالا نظریه پرتاب کنید اسم این موجودات چیه؟

- رَم.

- سریع کننده.

- لبو.

- ساختمان.

آقای اسعدی : نه هیچ کدام نبود: بافر.بافر چیه؟صف.صف چیه؟ نمی دونیم. چیه؟Stack

- لبو.

- نه نه. یه ساختمان داده اس.حالا صف چیه؟

- لبو.

بعد از یه توضیح نیم ساعته آقای اسعدی دوباره می پرسن:

 چیه؟"Stack "حالا

همه با هم جواب می دن:"لـــــــــــــــــــــبــــــــــــــــــــــــــو"

- آقای اسعدی آخه اینو توضیح ندادین چرا ازش سؤال می پرسین؟

آقای اسعدی با حالت عاجزانه ای تقریباً داد می زنند:

" باباااااااااااااااااااا همین الان توضیح دادم."

و حالتی شبیه گریه پیدا می کنند. البته فقط شبیه گریه.

طیبه به دیوار شمال شرقی کلاس زل زده و دسش با زاویه ی 1927 درجه تو دهنشه.

آقای اسعدی :" اونو بیدار کن."

بعد پای تخته با تمام وجود دست و پا می زنند تا موجودات مورد نظر رو برای ما توصیف کنند.

"حالا می تونیم برنامه بنویسیم،پس بنویسید."

- آقای اسعدی من لبو را نفهمیدم.

آقای اسعدی چشاشونو چند بار باز و بسته می کنند. گبوشونو با دست می گیرن و به کمک دست دیگه چشاشونو می پوشونند و به طور حتم با خودشون احتمال اشتباهای به وجود آمده در قبولی ما در آزمون ورودی را بررسی می کنند.به هر حال تشابه اسمی،اشتباه شدن        نداشته سعیIQآدرس ها و خیلی چیزای دیگه جز این احتمالات هست. بچه ها با تمام

 را به یاد بیاورند و یه چیزایی می نویسن و از هرInclude  کلمه یSpellمی کنند

طرف صدا می زنند:" آقای اسعدی آقای اسعدی و خانم نیک بخت هم کاملاً اتفاقی به جای آقای اسعدی از این طرف به اون طرف می دوند و جواب های قانع کننده ای به بچه ها می   را روی کاغذ برای بچه هاpalindromeدهند. آقای اسعدی با تمام وجود سعی می کنند

توضیح بدن و بعد از کوشش فراوان با سختی و مشقت و امتحان کردن هزاران زاویه ی مختلف خودکار یکی از بچه ها رو از دسش می گیرند و سعی می کنند یه چیزایی به ما بفهمانند .یه دفعه یکی از بچه ها می گه:"آقای اسعدی این منو گاز می گیره."و دو باره کلاس می ره رو هوا آقای اسعدی برای باراِنُم نگاه نچندان مهربانی با لبخند نه چندان مهربان تر تقدیم به بچه ها می کنند و آن هارا به حال خودشون رها می کنند.دستی توی موهاشون می کشن و اون رو صاف می کنند و به قول یکی از بچه ها انگار دنبال چیزی توی موهاشون می گردن.خانم نیکبخت با تمام وجود سعی می کند آداب را در کلاس رعایت کنند امّا متأسفانه کار از کار گذشته. آقای اسعدی به طرف پنجره می رن و مداحی سامی یوسف رو زیر لب می خونند. اون گوشه ی کلاس دو نفر دارن تو سر و کله ی هم می زنند. دعوا سر اینه که آقای اسعدی دارن دعا می خونند یا شعر.البته مسأله ی مهمی هست.

خلاصه بعد از چند دقیقه ، دعاهای خالصانه ی آقای اسعدی مستجاب می شه و زنگ می خوره و به اصطلاح ایشان عذاب به پایان می رسه.بچه ها دست بردار نیستند.دور آقای اسعدی جمع می شوند و ایشون رو محاصره می کنند. چند نفر دیگه هم از طبقات پایین به حلقه ی محاصره می پیوندند و آقای اسعدی در حالی که به همه جا نگاه می کنند الّا صورت دانش آموز سؤال کننده سعی می کنند جواب را در کوتاه ترین جمله بدند و بعد از حدود 15 دقیقه شکر گویان از شر ما  راحت می شوند:"اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّد."

البته به بچه های 3/1 معروف باید بگم همین آقای اسعدی که پارسال ان قدر بهشون لطف داشتیم و در خدمتشون بودیم امسال مرد شماره ی 2 کامپیوتر ایران شدن!!!!!!!!!منبع خبرکاملاً معتبره!!!!!!!!!!!!!!!!!!

مزرعه

1 بهمن 87

زندگی هم چنان بی حاصل. مگر نمی گویند هر چه بکاری بر می داری؟ من که بذر آفت نمی پاشم. من چیزی نمی کارم. حتی بعضی وقت ها دانه های محبت را بین دیگران تقسیم می کنم تا بکارند امّا... امّا آخر من همیشه مورد هجوم ملخ های زشت قرار می گیرم، مزرعه ی من خاک است و خاک. نه میوه دارد و نه خار...

ملخ ها چه می خواهند؟

زندگی

این مال 30 دی 87

امروز باز هم امشب شد و امشب دوباره باز هم لیست سیاه بلند تر می شود.

امروز باز هم...

باز هم نمی دانم چه بگویم.

نه مثل م. تیغ و خون نمی خواهم.

من امروز از خدا می خواهم

مرا

بدون

تیغ

مرا بدون

خون،

دست عزرائیل بسپارد.

امروز از خدا می خواهم صفحه های سفیدی که با خودکارم آبی می شوند،

دیگر آبی نشوند؛

قرمز هم نباید بشوند.

سفید بمانند و همیشه سفید.

آخر...

نمی دانم این توفیق اجباری کی صلب می شود.

کی محور های عمودی مختصات برای همیشه افقی می شوند؟

زندگی نه هدیه است و نه تنبیه.

من قبل از زندگی کاری نکردم.

نباید تشویق و تنبیه شوم.

پس این توفیق اجباری چیست؟

چه سرد وبی روح است.

امروز شاید آخرین امید من هم از خدا خواسته ی مرا بخواهد.

او آخرین امید من است.

اوی من...!

آخر چه کسی؟ تا کی هر شب بخوابم و بیدار شوم؟

این توفیق اجباری کی صلب می شود؟

من که شب و تخت را دوست ندارم.

من که دوست ندارم کس دیگر را بدبخت کنم.

بگذار او راحت باشد.

کسی از او نمی پرسد :"هستی می خواهی؟"

حالا من به او لطف می کنم،

اگر نیاید بهتر است.

اگر نیاید پدر راحت تر است.

اگر نیاید خانه سکوت ممتد خواهد داشت؛

نه صدای جیغ،

نه صدای فریاد پدر...

نه شب،سکوت گریه ی مادر.

صدای ساکت گریه اعصابم را را بیشتر از فریادهای او خورد می کند.

من نه فریاد می خواهم نه گریه.

من میخواهم زندگی نکنم.

شاید تن پست ما لایق این توفیق اجباری نیست.

حتی آن قدر ترسو هستم که جرأت تمام کردنش را ندارم.

هر بار تصمیم می گیرم:

می سوزد،همه جا را قرمز می کند،باز هم می سوزد.

امّا باز هم

داغ ِ داغ

است!

خدایا پس کی این توفیق اجباری را از تن بی لیاقت من می گیری؟

خدایا حداقل بگذار من نباشم و چند نفر دیگر باشند.

مرا ببین آن قدر نا امید که چشمانم را برای ندیدن هم باز نمی کنم.

من پشیمانم.

من نخواسته بودم زندگی کنم.

تلخ است:

می سوزد،قرمز می کند،امّا داغ می ماند.

پس کی؟

کی؟ کی؟

کی می سوزد و قرمز می کند،نمی سوزد و قرمز می کند سرد می ماند...؟

پس کی...؟