فکر کنم یه کلمه اس که خودش الان کاملا بدون حرف اضافه ای حس منو می رسونه پس زیادی حرف نمی زنم:

گریه

من که بودم

اینم مال همون 2 دی هست. تقدیم به همون کسی که...

من که بودم روز اول؟

تو کی آمدی و من که شدم؟

تو که بودی روز اول؟

که آمدی و من که شدم؟

تو که آمدی من که دیوانه شدم.

تو که با من ماندی من...

من که بی تاب نفسی گرم نبودم،

من که منتظر سواری با اسب سفید نبودم،

من که هر لحظه شعر باران نمی گفتم،

من که هر روز گل باغچه نمی چیدم.

تو که هر روز دنبال موی سیاه و قد رعنا و فال حافظ نمی گشتی،

تو که هر شب ستاره نمی یافتی،

تو که هر روز بودی،

من که هیچ وقت ندیدم تو را؛

آیینه هم هر روز بود،

من که هیچ وقت ندیدم خود را .

تو که آمدی شاید با نفس هایت گرم شدم.

شاید سوار اسب سفید بودی

و شاید زیر باران آمدی،

یا گلی از من گرفتی؛

امّا نه، تو که آمدی انتظار تمام شد .

تو نه گرمی نفس بودی و نه سوار اسب سفید و نه زیر باران آمدی و نه گل به دست.

شاید آیینه بودی که انتظار تمام شد.

نه،نبودی هنوز هم خودم را ندیده بودم.

پس تو چه بودی؟ چرا آمدی؟ چرا ماندی؟ چرا رفتی؟

تو که هر لحظه می روی، پس کی نوبت آمدن است؟

کی نوبت با هم رفتن است؟

هر لحظه که زمان از جداییمان دور می شود... دوریت به من نزدیک تر می شود.

زمان می گذرد...سایه ی سرد تنها یی ام گرمی نفست را سرد می کند.؟

دور برگردان جادهی زندگی را بسته اند؛

ولی تو با شتاب بی نهایت مرا پشت سر می گذاری...

انتهای جاده:

تابلو:

دور زدن ممنوع.

همه مثل تو قانون فیزیک را نمی شکنند.

زمان بر نمی گردد؛حتی نمی ایستد تا من به تو برسم!!

تو که می روی شاید ابرها هم محو تماشایت شوند،

شاید ابرها همدیگر را صدا بزنند و از تو بپرسند.

شاید ابرها هم نبارند.

من مگر ابرم؟

هر جا باشی با آیینه ی آسمان می یابمت.

منطق می گوید:

همه چیز درباره ی چیز بی وجود درست است.

آسمان آیینه ندارد و تو هیچ جا نیستی.

 هر جا باشی با آیینه ی آسمان می یابمت.

شاید موی سیاه و قد رعنا نداشتم؛

شاید حافظ بد قولی کرد.

امّا نه، تو که دنبال موی سیاه و قد رعنا و فال حافظ نبودی.

شاید ستاره ی شبت نبودم،

امّا نه، تو که در شب ستاره نمی خواستی.

پس تو چه از من می خواستی؟

حالا که می روی آیینه ای بیش نیستی؛

آیینه ای امّا واقعی.

حالا که می روی آیینه ای بیش نیستی.

حالا که می روی خودم را می بینم.

نه، من موی سیاه و قد رعنا ندارم.

هیچ چیز ارزش جدایی نداشت.

پس چرا جداییم؟

شاید معنی ارزش را نمی دانم.

امّا می دانم اشک چشمانم برایت هم ارزش با خنده ی تلخ جداییت نبود.

هنوز هم شاید معنی ارزش را نمی دانم.

هنوز هم برای من همه ی دنیایی...

منطق

نه من وجود دارم نه دنیا.

هنوز هم سؤال های بی پاسخ دارم.

هنوز وقت رفتن نیست.

شاید معنی وقت را نمی دانی.

هر گل یاسی که باز می شود باید آن را چید.

امّا نه، من که گل ازباغچه نمی چیدم.

حالا که رفتی من چه شدم روز آخر؟

تو کی رفتی و من که شدم؟

تو که بودی روز آخر؟

که رفتی و من که شدم؟

تو رفتی من که دیوانه شدم.

تو که با من نماندی...

من هنوز هم دنبال آیینه هستم و نه سواری می خواهم،نه باران و نه گل یاس.

تو شاید موی سیاه و قد رعنا و فال حافظ بخواهی،یا شاید همه ی ستاره ها را پیدا کردی.

امّا تنها چیزی که می دانم و مطمئنم

و مطمئنم که می دانم

می دانم و می دانم که مطمئنم:

تو دیگر

مرا

نمی خواهی!