بال؟...

یه روزی روزگاری  خانم بی بال نشسته بود و فکر می کرد  که چرا نباید بتواند احساساتشو تو گوش مردم فریاد بزند و افکارش را بچسباند رو دیوار اتاقش!!!تصمیم گرفت همه چیز را از اول بررسی کند .

همین طور که در حال فکر کردن بود یک دفعه برادرش آقای بال دار آمد و نشست کنارش و تلوزیون را روشن کرد و بالبال زنان مشغول شد به تماشای تلوزیون.از این کانال به آن کانال.خانم بی بال از فرصت استفاده کرد و پرسید:"تو تا حالا سعی کردی با بال هات بری همه جا و نظر بقیه رو راجع به همه چی بپرسی؟"  بال دار چشم غره ای رفت و به تماشا کردن دنیایش ادامه داد . بی بال هم از جایش بلند شد و رفت توی اتاقش و جلوی آیینه ایستاد.آیینه همیشه جای بال های خالی اش را بهش نشان می داد و ناراحتش می کرد اما بی بال این ناراحتی رو به خوش حالی های دیگر ترجیح می داد نشست جلوی آیینه و به فکر کردن ادامه داد خانم آیینه راحت تر می توانست کمکش کند . به این نتیجه رسید که ممکن است فکرش هم موقع کنده شدن بال هایش کنده شدند و فریاد هایش هم به دنبال آن دو تا .ولی آیینه نمی توانست در این باره چیزی به او بگوید .خود آیینه هم نه فریاد می زند و نه فکر می کند.خلاصه بعد از کلی فکر کردن  بی بال  تصمیم گرفت یک بار دیگر سعی کند.شاید نتواند بال بزند و فریاد بزند و فکر هایش را به دیوار اتاقش بچسباند.اما... فایده ای نداشت هر چه فکر سعی کرد نتوانست دوباره بال بزند و...اگر بال هایش بودند حتما کمکش می کردند. حداقل اگر می دانست چرا موق نمی شود ... یک لحظه به یاد بال هایش افتاد جای بال ها برای یک لحظه سوزش عمیقی داشت بی بال یک دفعه متوجه شد؛اشکال از بی بال بودن او نیست:

"نه گوشی وجود دارد که بی بال در آن فریاد بزند و نه اتاقی که...نه آیینه ای..."